قبل از اینکه از پرنده ی کوچک روی قلبم حرفی گفته باشد هم پرنده آنجا نشسته بود و چنگ انداخته بود به پوست نازک دلم. چنگ انداختنش اما از دشمنی نبود. می ترسید. اشکال غریب توی فنجان راز من را می دانستند. به "سنگ سفید جاودانه" فکر کرده بودم و دلم خواسته بود برای یک بار هم که شده جزئی از کل باشم. پرنده توی دلم خوانده بود: "چه ساده دل بودی.". یاد جنگجو افتاده بودم. "تو من را دوست داری، اما من غمگینم".
درباره این سایت