یک چیزهایی هم انگار هیچوقت تغییر نمی کنند. مثلا اینکه من برای سورپرایز شدن و آن ادا و اطوارها (که حقیقتا و متاسفانه خیلی هم دوستشان دارم) آفریده نشده ام و هیچوقت آنطور سرخوشِ چنین اتفاقاتی نخواهم شد. یک جمله کافی بود تا پرتاب شوم به دو سال پیش که چشم دریایی گفته بود می خواسته برایم رز آبی بخرد ولی تنبلی اش آمده بود و من ماشین را جلوی گل فروشی نگه داشته بودم.
آن روز تمام تلاشم را کردم که خوشحال باشم؛ برای خاطر چشم دریایی که خاطرش عزیز بود اما هیچ خوشحال نبودم. همین مهم است که چقدر حاضر باشیم راهمان را برای خاطر کسی کج کنیم و آن حرف ها. وگرنه که در وفور وقت و پول و حوصله این چیزها فلان.
همین folks. گاهی فکر می کنم من مرده ام و هیچ کس این را نمی داند.
درباره این سایت