چند روز پیش نامه ای از بیست سالگی ام دریافت کردم. برای خود بیست و پنج ساله ام آرزو کرده بودم که بیشتر خوانده باشد و سفر کرده باشد. آرزو کرده بودم کسی را در زندگی اش داشته باشد که برایش تجسم عشق باشد. و چیزهای دیگر.
حالا کسی را در زندگی ام دارم که دوستش دارم و دوستم دارد و آنقدر زندگی بر سرم آمده است که بدانم این چه خوشبختی بزرگی است. سفر را اگر چه دیر، ولی شروع کردم. و خواندن، چه خوب که خواندن را هرگز ترک نکردم. رویاهای دیگری هم بافته بودم که هنوز هیچ کاری برایشان نکرده ام و این "هنوز" باید گویای این باشد که می خواهم کاری کنم.
هنوز آینده شبیه به هیولای فرانکنشتاین آنجا ایستاده است و هنوز خیلی چیزهای دیگر. اما اگر می شد نامه ای به گذشته فرستاد، به خود بیست ساله ام می گفتم که خیلی نگران نباشد، که همه چیزمی گذرد و هنوز زندگی زیادی انتظارش را می کشد.
درباره این سایت