سال اول راهنمایی بودم، یکی از همین روزهای نزدیک نوروز یا شاید چند ساعت یا دقیقه مانده به تحویل سال نشسته بودیم توی آشپزخانه و یک چیزهایی کوفت یا نوش جان می کردیم. من مثل همیشه سر راه نشسته بودم و بابا مثل همیشه دیر می آمد سر سفره و من مجبور بودم خم بشوم تا بتواند من را بگذرد و بنشیند. نمی دانم این از کجا در آمد که بابا از نیو یرز رزولوشن هایمان پرسید. من طبق معمول هیچ چیز آماده ای نداشتم و طبق معمول خیلی سریع جواب مناسبی دادم." من از امسال تصمیم دارم حرف گوش نکنم". آن تصمیم نقطه ی عطفی در زندگی من شد. هر بار که دلم نمی خواست کاری را انجام بدهم به آن تصمیم مهم اشاره می کردم و به جز چند باری که خیلی خوب پیش نرفت، باقی ایام همه چیز خیلی بهتر از آن چیزی که هرگز می توانستم تصور کنم گذشت. چون خیلی چیزها برای آدم ها آنقدرها مهم نیست. تو نباشی یک برده ی دیگر، یا نهایتا خودشان.
امسال هم تصمیم دارم مرزهای (شاید) بی شعوری را جا به جا کنم و هر وقت دلم نکشید به روایت های غیر ضروری کسی گوش بدهم، یک طوری خودم را نجات بدهم؛ یا اگر حال و حوصله اش را داشتم یک طور دیگر. چون خیلی چیزها برای آدم ها آنقدرها مهم نیست.
البته که تصمیمات بهتری هم برای روزهای پیش رو دارم و اهمیتی ندارد که تقویم چه عددی را نشان می دهد و فلان. من خودم را آماده ی تصمیم های مهم تر حس می کنم و گمان می کنم بخشی از بزرگسالی یعنی داشتن همچو حس و حال هایی.
درباره این سایت