یادمه 9 سالم بود و قدر خر عاشق پسر همسایه بودم. نمی دونستم وقتی بزرگ شدم می خوام چیکاره بشم، فقط می دونستم می خوام با م باشم. حتی یادمه چند بار نماز خوندم که آخرش از خدا بخوام م برای من باشه. دوم دبیرستان بودم که م ازدواج کرد. من بلد نبودم بدون دوست داشتن توی میدون جنگ دووم بیارم. اما دووم آوردم. بعد از اون هزار بار دیگه از خدایی که یک در میون قبولش داشتم خواستم اگه می تونه کارایی برام بکنه و نتونست یا نخواست یا نبود و من بازم دووم آوردم. می خوام بگم زندگی همین مجموعه ی تخمیه که هست. هیچی نمیشه. به قول فلانی همه مون بازیگریم و به قول یکی دیگه صحنه پیوسته به جاست. اگه تونستی شل کن رئیس. هیچی نمیشه.
+ تولدت مبارک خا. امیدوارم بیست و شش سالگی خوبی داشته باشی و احتمالا خداحافظ:)
درباره این سایت