محل تبلیغات شما
نشسته ام توی کافه و آدم ها را که به زبان های متفاوت پیام های یکسانی را به هم می رسانند تماشا می کنم. نوجوان تونسی که اصرار دارد با همه بحث هایا در باب مذهب و سکولاریسم راه بیاندازد و هنوز آنقدر جوان است که با خواندن یک کتاب عقایدش تماما سمت و سوی نویسنده را گرفته باشد بالاخره تیزی دندانش را برای دختر چینی آشکار کرده است. از لکسیکال دنسیتیِ کلمات مشخصی توی صحبت هایش عق ام میگیرد اما به خودک فرمان می دهم آدم مهربان  و با درکی باشد. به خودم فرمان می دهم زمانی را به خاطر بیاورد که خیال می کرد جواب بعضی چیزها را دارد. بعد یک طوری از این حالِ رو به پیری رفتگی خوشم می آید. خوشم می آید که می دانم هیچ چیز بخصوصی نمی دانم و پست مدرنانه با چیزها برخورد می کنم و آن حرف ها. فقط کمی دلم گرفته. آن هم که چیز بزرگ و مهمی نیست. غم جز جدا نشدنی من است. حتی وقتی در ساحل بشیکتاش زیر باران در آغوش یار ایستاده ام هم از شدت خوشحالی غمم میگیرد. می ترسم و پیش می روم. یارم را دوست دارم. فکرش را هم نمی کردم که چنین آدمی در زندگی منتظرم باشد. این است که به خودم می گویم س اگر ز باده مستی خوش باش، با ماهرخی اگر نشستی خوش باش/ چون عاقبت کار جهان نیستی است، انگار که نیستی چو هستی خوش باش.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها